سرخوش زسبوی غم پنهانی خویشم/چون زلف توسرگرم پریشانی خویشم/دربزم وصال تو نگویم ز کم وبیش/چون آینه،خو کرده حیرانی خویشم/لب باز نکردم به خروشی وفغانی/من محرم راز دل طوفانی خویشم/از شوق شکر خند لبش جان نسپردم/شرمنده ی جانان،ز گرانجانی خویشم/بشکسته تراز خویش ندیدم به همه عمر/افسرده دل ازخویشم وزندانی خویشم/یک چندپشیمان شدم از رندی ومستی/عمری ست پشیمان زپشیمانی خویشم/هرچند((امین))!،بسته ی دنیا نی ام،اما دلبسته ی یاران خراسانی خویشم.
نظرات شما عزیزان:
دخترچادری 
ساعت12:26---13 بهمن 1391
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته می خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود.
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:
"این عدل نیست، این عدل نیست، کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی.
من هیچ گاه نمی رسم، هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی."
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد . زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود.
و گفت: "نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد.
چون رسیدنی در کار نیست.فقط رفتن است، حتی اگر اندکی.
و هر بار که می روی ، رسیده ای.
و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست،
تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛
" پاره ای از مرا."
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت.
دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد و گفت:
" رفتن، حتی اگر اندکی؛"
و پاره ای از "او" را با عشق بر دوش کشید.
|